جمعه با گروهی از اپراتورها سرگرم انجام عملیاتی بودیم که نمی دانم به فارسی چطور توضیحش بدهم. بعضی امور تخصصی هستند که نمی دانم معادلشان در زبان فارسی چیست (در این لحظه منظورم تعویض فیلترهای Bag filter Plant است). برای انجامش لباس سرهمی سفید صنعتی تنم کردم با ماسک و مشغول کار شدم. یک لحظه متوجه شدم که مدیر پروژه که با هم همکاری نزدیک داریم آن پایین است و در حال نظارت ولی خیلی زود فکرم دوباره معطوف به کار خودمان شد. آخر روز و وقتی در حال خداحافظی و گپی کوتاه و حرفه ای با رییسم بودم * متوجه شدم که مدیر پروژه مخصوصا آمده بود در محل عملیات که از من عکس بگیرد و به بقیه مدیران و Operation Director نشان بدهد و بگوید: ببینید چه مهندس فرایند جنم داری استخدام کرده اید!




توی این موقعیت هم زیاد گرفتار "سندرم نفر قبلی" شدم. همه با کلی اصرار برایم تعریف می کردند که سوای از آن فرد معروف که همه عاشق و شیدایش بودند هیچکس دیگر چنین کاری را نکرده بود. سعی کردم خیلی فکرم را متوجه این تعاریف نکنم ولی ته ذهنم مشغول به این ماند که چرا بعضی ها دوست ندارند قاطی ِ این قبیل عملیات شوند. معمولا وقتی این سئوال درباره خانم ها مطرح می شود خیلی ها مردسالارانه می گویند که اینکارها نه نیستند، ن توان بدنی ندارند، ن دوست ندارند دستهایشان کثیف شود و مزخرفاتی از این قبیل. ولی اینجور افاضات وقتی موضوع مربوط به آقایان می شود دیگر کاربردی نمی توانند داشته باشند. فکر می کنم (مطمئن نیستم البته) خیلی ها فکر می کنند درس خواندن یعنی که تو بعدش باید پشت میز نشین باشی و کارهای بی کلاس و عمله وار (!؟) را بی سوادها انجام بدهند. حالا بماند که بنظرم  صاحبان چنین تفکری، ذاتشان عمله است که خیلی بدتر از بی سوادی و عملگی کردن است. نشان به این نشان که جمعه آنقدر از پله های راست و بلند و ناراحت این Plant بالا و پایین رفتم که از کت و کول حسابی افتادم. یکبار هم موقع بالا کشیدن یکی از اجزای پلنت یک زنجیر پاره شد و گورومب افتاد روی شانه من که آن پایین ایستاده بودم، شانس آوردم روی سرم نیفتاد! موقع دوش گرفتن دیدم که روی شانه و سینه ام حسابی اثر کبودی بجا مانده است. ناخوداگاه یاد مادرم افتادم که حرفش می شود نوازشم می کند و می گوید نانت از شیر مادر هم حلالتر است! 

راستش را بخواهید جمعه بنظر خودم عادی ترین کاری را کردم که یک مهندس فرایند باید انجام بدهد ولی دیدم که اطرافیان دائما با ژستی تشویق آمیز روی شانه ام می زنند و می گویند شیرین تو فوق العاده ای! بیا ازت عکس بگیریم! شب وقتی برگشتم خانه آنقدر خسته و ذله بودم که حال حرف زدن هم نداشتم. برای شامم یک تکه پیتزا و یک تکه کیک ساکر از خانم نانوای دلخواهم خریدم و در حالیکه روی زمین چهاردست و پا راه می رفتم خودم را به تختخواب رساندم. صبح شنبه وقتی بیدار شدم حمام رفتم و تمام ملحفه های تخت را هم برداشتم و انداختم توی ماشین لباسشویی. با اینکه لباس سرهمی داشتم ولی احساس می کردم تمام سرتاپایم پر از دوده و ذرات زیریوم است. 

آها راستی بگذارید یک چیز خنده دار درباره زیریوم برایتان تعریف کنم که از وقتی پا گذاشتم اینجا هر دفعه یادش می افتم کلی می خندم! توی دوران دانشگاه یک همکلاسی و هم خوابگاهی داشتم که خیلی دوستش داشتم. دختر آزادی بود و مایه دق همه حزب الهی ها و چادری ها و کمیته ای ها و حاج خانوم و حاج آقاها! همزمان شش هفت تا دوست پسر داشت، با یکی مسافرت می رفت، با یکی پیک نیک، با یکی تلفنی حرف میزد، با آن یکی شب می خوابید و خلاصه می بود برای خودش. اخلاق خیلی خوبی داشت و همصحبتی با او را دوست داشتم. بی تربیتی هایش - وقتی تصمیم می گرفت بی تربیت باشد - و مودب بودن بیش از حد من، از ما زوجی می ساخت در حد لورل و هاردی که خودمان را هم روده بر می کرد. خلاصه که این دوست خوب من برای اسم بردن از زیریوم از کلمه آلتی گوتی ام استفاده می کرد (ترک ها می فهمند) و من روده بر می شدم. حالا روز اول را مجسم کنید که من با اهن و تلپ رسیدم اینجا و داشتند برایم جزییات فرایند را توضیح می دادند. وقتی از fluid bed و ذرات اکسید زیریوم شروع کردند به حرف زدن به سختی می توانستم نیش باز شده ام را جمع و جور کنم و توی دلم گفتم پرند خدا خفه ات نکند!

دیروز رفتم دیدن دوستم که دو هفته پیش زایمان کرده بود و توی بیمارستان پیشش بودم. نوزاد پانزده روزه اش عین یک نخود است و ساکت و آرام و گرم. یکی از کارهای قدیمی و روستایی که دوباره مد شده و من خیلی دوست دارم، بستن بچه داخل یک پارچه است و بستن همه اینها به شانه برای اینکه مادر بچه را توی بغلش نگه دارد و دستهایش هم آزاد بمانند. یادم است که توی آذربایجان همیشه مامان ها با چادر اینکار را می کردند و البته بچه را به پشتشان می بستند. بنظرم آدم توی بغلش بچه را نگه دارد بهتر است. آمار خفگی نوزادها بالاست و بهتر است آدم ریسک نکند ولی کلا صحنه قشنگی ست. رفتیم کمی قدم زدیم و بستنی خوردیم (دیروز اولین بستنی امسال را خوردم و نوبرش کردم!)برای نوزاد چهار تکه لباس هدیه بردم و برای خواهر چهارساله اش هم یک پیراهن خریدم. خواهر بزرگتر دو هفته دیگر چهار ساله می شود ولی سایزش پنج ساله است و من یادم نبود. کلی هم حرصم درآمد از فراموشکاری ام چون راضی کردن بچه به اینکه لباس را که برای پرو به تن داشت دربیاورد تا عوض کنیم و سایز مناسب را بگیریم آسان نبود. طفلی فکر می کرد لباس را دیگر بهش پس نخواهیم داد! بغلش کردم و قول دادم تا وقتی سایز درست لباس را نگیرد، نی نی هم لباس های تازه اش را نخواهد پوشید و بالاخره راضی شد.


* معمولا رییس های من نمی دانند من دارم چه غلطی می کنم! چرا؟ چون شیمیست نیستند و از فرایند من چیزی نمی دانند. کار را سپرده اند دست من و قطعا منتظر نتایج هستند. روزی که کاهش درصد ضایعات - معجزه بزرگ - اتفاق بیفتد یعنی کار من دارد به نتیجه دلخواه می رسد. برای هر روز ساعت چهار عصر جلسه ای ترتیب داده ام (Value Stream Meeting)  و برای حفظ مراتب رییسم را هم بعنوان شرکت کننده دلبخواه دعوت کرده ام. صد البته هر روز در پایان کار و جلسه ای میلی می نویسم و برای همه اعضا می فرستم تا minutes ِ این جلسه را برای همه به اشتراک بگذارم. با همه اینها عصرها موقع خروج و وقتی از جلوی دفتر کار رییسم رد می شوم نگاهی می اندازم ببینم پشت میزش هست یا نه. معمولا گپ کوتاهی با هم می زنیم و برایش تعریف می کنم از فعالیت های مختلف تا بداند دارم چه غلطی می کنم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کار و درامد انواع مدل‌های طراحی داخلی Matthew آموزش دیجیتال مارکتینگ عبدالمهدی عباسی کتابهای آسمانی را دوباره می خوانیم دفتر وکالت وکیل لیست وکلای پایه یک Jimmy مدرسه یار، مرجع آموزش مدیران و معاونین اجرایی وبلاگ سیدهادی حسینی