چند روز پیش یاد یک سی دی پینک فلوید افتادم که سالها پیش خواهرم بهم داده بود و تصمیم گرفتم صبح و عصر موقع رانندگی آنرا گوش کنم. خودم هم باورم نمی شد چقدر گوش دادن به این موسیقی حالم را خوب کند. موقع گوش کردنش به شدت احساس می کنم مثل یک گیتار در دست گیلمور هستم و هر کاری دلش بخواهد می تواند با عواطف و احساساتم بکند و عجیب اینست که بابت آن خوشحال و راضی هم هستم. یک عالمه حس های عمیق و ضد و نقیض، یک عالمه خاطره از سال های خیلی دور، یک عالمه خاطره از خواهرانم .
دارم یک عالمه چیزهای خوب خوب روی مینی تب یاد می گیرم. یکی از شانس های بزرگم در شغل فعلی اینست که یک Black Belt همنشین و مسئول آموزشم است. قبلا هم در موردش نوشته بودم، از آن آدم های به شدت گیرا و جذاب و خوشایند است. لااقل با تعریف من از جذابیت و گیرایی انطباق دارد. خیلی هم مدرس خوب و سخاوتمندی ست. آنقدر به توانایی ها و ارزش های خودش آگاه است که فکر نمی کند یاد دادن چم و خم های نرم افزار موقعیتش را به خطر بیندازد. این خصلتش تضاد خوشایندی با آدم های دوزاری محیط های کاری دارد که موقعیتشان به یک .ز بند است و خودشان هم ماجرا را می دانند و در انتقال اطلاعات خسیس و بخیل اند. این آقا نوازنده تقریبا حرفه ای گیتار هم هست و در چند گروه مختلف می نوازد. متوجه شده ام که فردی ست نامطبوع برای خیلی ها از جمله برای رییسم و سنیور منجرم. ولی من دوستش دارم و خیلی همکاری خوبی داریم. اینهم یکی از مصادیق آنی ست که چندی پیش در مورد دوستانم گفتم. در این مورد شاید بهتر باشد بجای دوست تاکید کنم منظورم افرادی ست که با انها توافق و تفاهم دارم. چون من هم رییس و رییس رییسم را دوست دارم و هم این آقای بلک بلت را، ولی آنها بین خودشان همدیگر را تحمل نمی کنند!
دارم کتاب شهر و سگ های ماریو وارگاس یوسا را می خوانم. احیانا همان کتابی باشد که در فارسی به اسم سالهای سگی ترجمه شده است ولی مطمئن نیستم. در هر صورت در لیست کتاب های این نویسنده چیزی با عنوان ترجمه شده به فارسی پیدا نکردم و بخاطر همین فکر کنم مترجم فارسی عنوان کتاب را تغییر داده باشد. کتاب تلخ و دردناکی ست. تا اینجای کار باید بگویم خیلی هم دوستش ندارم ولی همیشه کتاب خواندن اثر عجیبی رویم می گذارد و آن بیدار کردن میل به نوشتن است. حالا بماند که تمام سطور نوشتنی موقع رانندگی به ذهنم می آیند و تا می رسم به مقصد باید مثل دیوانه ها بدوبدو کنم و Kicking around! غم نان و اداره امور خانه و زندگی هم شده مصیبت برای من. کاش یک اپ اختراع شود که افکار آدم را بنویسد! قول می دهم که در این حالت کلی کتاب چاپ خواهم کرد!
یکی از خصلت های کارم اینست که آنقدر مشغله به بدن و ذهنم می دهد که به معنای واقعی متوجه گذر زمان نمی شوم. صبح ها معمولا ساعت شش یا شش و نیم از خانه می روم بیرون و یکساعت بعدش سر کارم. معمولا از زمان رسیدن سر کار که لباس و کفش کارم را می پوشم حتی فرصت نشستن هم پیدا نمی کنم مگر اینکه قرار باشد در جلسه ای حاضر باشم. فقط طرف های ساعت دوازده به ساعتم نگاه می کنم و انهم محرکش شکم گرسنه است که غذا می خواهد. بعد از ناهار بی توجه به اینکه وقت استراحتم است یا نه دوباره مشغول می شوم تا عصر. اخیرا سعی می کنم لااقل عصرها سر ساعت از شرکت بیایم بیرون. هفته ای 55 تا شصت ساعتِ خالص کار بنظرم کافی ست!
احتیاج دارم کمی وقت فراغت و استراحت برای خودم داشته باشم. اخیرا دست و پای خانم همسایه سابق را هم کوتاه کرده ام و متوجه شده که نباید ایجاد مزاحمت کند. برای من به شخصه بین او و بقیه دوستانم که ممکن است در طول دو ماه یکبار همدیگر را ببینیم هیچ فرقی نیست. طفلک پدر و مادر منهم سالمند و تنها هستند و هیچوقت ندیده ام اینقدر برای نیازهای خودشان و برای داشتن همصحبت و سرگرمی سر دیگران هوار شوند. فکر کنم دقیقا به همین دلیل هم هست که بیشتر روی رفتارهای از این دست حساس هستم. از بس در خانواده خودم همگی نسبت به هم ملاحظه داریم و فاصله ها را حفظ می کنیم.
درباره این سایت