زندگی شیرین



اینروزها دارم دقیقا حسرت آن روزهای خشک توی ایران را تجربه می کنم. پاییز و زمستان از این بی خیرتر و خشک تر ندیده بودم این حوالی. یک افتضاحی ست برای خودش و در عوض تا بخواهید باد! مادر طبیعت خوب دارد توی کاسه مان می گذارد و دستش هم درد نکند. کاش کمی ابرهای روی ایران را فوت کنید بیایند سمت من. مردم ما از سیل نجات پیدا کنند و مردم این حوالی هم.

بگذریم. توی اتاق کارها سعی شده چینش افراد با دید فرایندی - همان Process Approach ِ معروف - انجام شود. مثلا توی دفتر کار ما،همگی  افرادی هستیم که به نحوی در فرایند فلان دست اندر کاریم. من مهندس فرایند هستم، مائورو مهندس پروژه است، بئاتریچه مهندس تضمین کیفیت است و آنتونینو مسئول تعمیر و نگهداری. آنتونینو با اینکه خیلی سن و سال دار نیست ولی مدرک تحصیلی ندارد. از انهاست که بعنوان تکنسین کارش را شروع کرده و آنقدر مغزش خوب کار می کند که به این جایی رسیده که هست. ولی خوب، زیادند مهندس هایی که بخاطر مهندس نبودنش با او رفتار خوبی ندارند. شاید هم بخاطر نفس کاری ست که انجام می دهد، چون محیط کارش - که محیط کار منهم هست - پر از کثیفی ست. منظورم از کثیفی، بخارات تری کلرو سیلان است و ذرات معلق گرافیت و زیریوم. به هر جا دست بزنی سیاه می شوی و تنفس سیلان و باقی گازهای فرایند - پروپان، پروپیلن - هم خیلی جالب نیستند. 

برایم تعریف می کنند که کسانی که قبل از من از این فرایند گذر کرده و با اردنگ کنار گذاشته شده اند در طول یکسال، یکبار هم دست هایشان را کثیف نکرده بودند. به زحمت امکان داشته راضی شان کرده باشند که باسن مبارک را از صندلی بلند کنند، از پشت کامپیوتر و میز بلند شوند و بروند در محل انجام فرایند و جایی که راکتورها هستند. اینها را من نمی دانستم. نمی دانستم همان روز اول و بعد از پنج دقیقه آنتونینو اشاره کرده بود به مهندس قبلی و به دیگران گفته بود: من با این یارو کار نمی کنم!

نمی دانستم و وقتی برایم تعریف کردند باورم نمیشد چون همان روز اول و بعد از سلام و دست دادن و معرفی، آنتونینو رو کرد به من و گفت می خواهی ببرمت همه جا را نگاهی بیندازی و کمی توضیح بدهم در مورد هر چیز؟ غیر از آن توی همین ده روز خیلی کارها را خودش داوطلبانه یادم می دهد و تاکید می کند اگر نیاز به تکرار داشتم بروم و بپرسم. دیروز عصر تا دیروقت با اپراتورهایم سر کار بودم و می خواستم تخلیه راکتورها را در پایان فرایند ببینم. کار فوق العاده کثیف و پر زحمت. طفلی ها عین لوله پاک کن ها سیاه می شوند و انتظار نداشتند من بمانم و منهم کربن و غبار زیریوم را توی حلقم بکشم. آخرش یکی شان گفت شیرین توی این یک هفته تو داری بیشتر کار می کنی که آن یکی توی یک سال! 

فهمیدم که راستی راستی Gemba یا همان Management by walking around خوب کار می کند. 

آنتونینو از آن آدم های بامزه ای ست که حتی وقتی نسبت به کسی احساس دوستی و رفاقت می کند باز هم اخم هایش را توی هم نگه می دارد. عین یک گرگ زخمی همیشه دور از بقیه می ماند و منهم همیشه حواسم هست فاصله را حفظ کنم. با مدیران رده بالا این گریزانی اش بیشتر و شدیدتر است و توی جلسات کاملا می شود فهمید در حالت آماده به دفاع است. فکر کنم در محیط کار زیاد نارو دیده و در عین حال خوشحالم که این حالت بسته گی و گریزانی را نسبت به من ندارد. احیانا بخاطر اینهم هست که موقع کار کردن معمولا توجه ام به توانایی های افراد است تا مدرک تحصیلی شان. آخر مهندس بودن یا نبودن دیگران به چه درد من نوعی می خورد؟!



هفته گذشته اولین هفته کاری ام در شرکت جدید بود و با اینکه بنظرم طولانی بود و خیلی خسته شدم ولی خوب بود. لااقل برایم این حق را قائل شدند که "ماه عسل" داشته باشم. گلی به گوشه جمالشان که از مشکل بزرگی که در فرایندشان دارند در همان اولین مصاحبه صحبت کردند و من از ابتدا می دانستم در صورت قبول کردن این موقعیت شغلی دارم قول می دهم که مسئولیت حل کردن آنرا قبول کنم. اما لااقل دارند برایم زمان قائل می شوند که آموزش ببینم و کنارم کسانی باشند که تجربه دارند و ابزار شروع کار را دستم بدهند. 

نمی توانم اجتناب کنم از مقایسه کردن حال و روز الانم با ان موقع که کارم را در شرکت قبلی شروع کرده بودم. می دانید . توی شرکت قبلی از روز سوم و از همان ابتدا دیگر دوست نداشتم بروم سر کار! یعنی دو روز اول خوب فهمیدم چه پخی ست و اگر نیازمند  درآوردن مخارج زندگی ام نبودم بعد از همان دو روز اول استعفا می دادم. فکرش را بکنید . دو سال و نیم خیلی طولانی نیست ولی وقتی هر روزش را با عذاب و بی میلی به پا گذاشتن در مکانی شروع کنی یک ابدیت بنظر می رسد.

توی شرکت جدید هم مثل همه جاهای دیگر دنیا ملقمه ای از آدم های رنگارنگ هست که نگاه کردن و کشفشان سرگرم کننده است. توی همین هفته اول با دو تا آدم "ناز" سر و کار داشتم و همکارانم شگفت زده شدند از اینکه توانستم ارتباط محترمانه و دوستانه ای باهاشان برقرار کنم. خلاصه که همه جور آدم همه جا هست، مشکلات همه جا هستند، مهم برآیند کلی همه عوامل مثبت و منفی هستند. در کل خستگی ام بیشتر بدنی بود دیشب و امروز صبح تا روحی و عاطفی. برخورد با اینهمه تازگی انرژی بر است و مدتها زمان لازم دارم برای یاد گرفتن همه چیز. فرایندی که قرار است مهندسش باشم، خیلی کمیاب است. در کل دنیا دو یا سه شرکت هستند که این جور محصولی را تولید می کنند و خلاصه محصول مان عین نخود لوبیا همه جا پیدا نمی شود و بهمین دلیل فرایندش هم خاص است و پیچیده. دروغ نگویم، خیلی خوشحالم و احساس غرور می کنم از اینکه انتخاب شان من بودم. امیدوارم کسانی که مرا انتخاب کرده اند ناامید نکنم.

کسی که بطور مستقیم با او سر و کار خواهم داشت آقایی ست که مسن است ولی نمی توانم سن خاصی بهش بدهم. شاید پنجاه و پنج سال، زیبا و خوشرو نیست اما از آنهاست که کم کم گیرایی شخصیت و ظاهرش آدم را می گیرد. رفتار و گفتار خیلی خوب و دلنشینی دارد و جزو نقاط مثبت کارم سر و کار داشتن دائم با اوست از نظر خودم. فکر کنم بیش از رییس مستقیمم با او کار خواهم کرد چون مدیر پروژه ای که مسئولش من هستم همین ادم است. جمعه ساعت شش سر کار رفتم تا استارت فرایند را ببینم که هر روز ساعت شش و نیم هفت اتفاق می افتد. همان اول کار از رییسم خواستم بطور رسمی اجازه برایم صادر شود - از طرف نگهبانی و دفتر امور اداری - که من هر وقت که بخواهم می توانم ساعت شش صبح سر کار باشم. برای کسی که قرار است فرایند را دنبال کند این امر لازم است و در ضمن یک اثر جانبی جادویی هم روی اپراتورها دارد. وقتی اپراتورها که شیفت اول کار می کنند می بینند مهندسشان سحرخیز است و شانه به شانه خودشان کار می کند عین موم نرم می شوند و روحشان جادو.

هفته قبل سر شیفت شان بهم گفت نظرم در مورد اینکه لباس کار سفارش بدهم چیست؟ دقت کرده بودم که همه با لباس شخصی شان توی ناحیه راکتورها می روند. با نیش باز استقبال کردم و گفتم رنگ لباسم را حتما آبی - مثل اپراتورها - سفارش بدهند و شماره کفشم را هم گفتم برای کفش ایمنی. اگر قرار است مهندس فرایند باشید پذیرفته شدن از جانب گروه اپراتورها قدم خیلی مهمی ست. اگر تو را یکی از خودشان ندانند یعنی همان قدم اول رو به شکست است. فعلا تا اینجای کار خیلی خوب پیش رفته و احساس می کنم اطرافیانم هم مثل خودم دائما در حال مقایشه رفتار و انتخاب های من با دیگران هستند. یک مشاهده و سبک سنگین کردن دائمی و دوطرفه است!

امروز بالاخره تعطیل بودم و توانستم حسابی حواسم را معطوف کنم به شروع سال خودمان، با واتس آپ با خانواده ام در تماس بودم و با اینکه همه اعضا حاضر نبودند ولی باز هم خیلی خوب بود. من عاشق عیدهای خانه مادرم هستم، سفره اش را نشانم دادند و شیرینی های عیدش را، عاشق ظرف های نقره مادرم هستم که خیلی سال قبل خودم هم در چیدن شیرینی ها داخلشان همکاری می کردم. حالا بماند که دو تا می چیدم و سه تا می خوردم! گل های شب بویش، گلدان های سر سبز و سرحالش . عید یعنی همین برای من. بخاطر همین است هیچوقت هفت سین نمی چینم. عید از آن مفاهیمی ست که توی ذهن من با حضور پدر و مادرم و وسایل خانه شان معنا می گیرد. 

خدا تمام پدر و مادرها را حفظ کند و تمام فرزندان زمین را در پناه خود بگیرد. مراقب خودتون و همدیگر باشید.



چندی پیش توی یک تاک شو حرف بود از تحول زبان گفتگو و نوشتار. اینکه چقدر همه باید مراقب باشند politically correct باشند. در مورد پولیتیکالی کورکت بودن راستش حرف زیاد است ولی بعضی تغییرات زبان گفتگو و نوشتار به سطح فکر و تربیت آدم ها بر می گردد. قبلا هم فکر کنم برایتان گفته بودم و غرغر کرده بودم که مثلا وقتی می بینم یک آدم تحصیل کرده که کلی سال هم هست ساکن اروپاست و موقع حرف زدن و نوشتن بجای همجنس گرا می نویسد همجنس باز می فهمم که خرد طرف کلا تعطیل است. 

منظورم از خرد، پیش آوردن بحث هوش و خرد است. توی لینک های من یکی تازه است به اسم "بی دلیل". اصلا نمی دانم چرا اینهمه سال من این نویسنده را نمی شناخته ام! (این فرد واقعا نویسنده است، نویسنده برای من کسی ست که کتاب می نویسد و منتشر می کند.) می گذارم به حساب پیوند نداشتن با جامعه ایرانیان خارج از کشور و پیوند نداشتن با ادبیات معاصر و نویسندگانش. 

بگذریم . توی صحبت های برنامه یکی از مهمانان اشاره می کرد به کلمه "نگرو" و اینکه اگر الان کسی این کلمه را بکار ببرد درجا لینچ می شود! یعنی اصلا کار به محاکمه و اینها هم نمی رسد. در اینجای کار، شکمویی که من باشم یکدفعه یاد "نیگروکیس: های محبوبم افتادم. بسته بندی این خوراکی خوشمزه را یادتان هست؟ یک بسته بندی نازک زرد رنگ با عکس کله دو تا سیاه پوست خندان و نمکی: یک دختربچه و یک پسربچه که لابد آن خوراکی خوشمزه بوس های آنها بود. حالا بیا و جایی بگو خوراکی محبوب دوران کودکی ات نیگروکیس بوده . 



امسال شروع سال جدید برای من هدیه و عیدی های زیادی داشت. درست برعکس پارسال که از همان اول صبح با ضربه ها و سیلی های چپ و راست شروع شد. همین هست ها ماجرای چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند، باید حواسم را جمع نگه دارم.

دیشب تصمیم گرفتم روی لینکداین استاتوس شغلی ام را به روز کنم. یک عالمه از دوستان و آشنایان برایم تبریک و کلمات قشنگ فرستادند ولی تبریک یکی شان آنقدر خاص و قشنگ بود که از مونیتور کامپیوترم عکس گرفتم تا برای همیشه یادگاری جلوی چشمم بماند. 

این تبریک خیلی خاص از طرف Global Process Manager ام در شرکت قبلی ست و یک فرانسوی/امریکایی ست که خیلی دوستش داشتم. بسیار مهربان، بسیار با معلومات و با سواد و وقتی دیدم برایم چی نوشته خستگی تمام هفته کاری ام - اولین هفته کاری ام! - در رفت.

Jean .

Good to learn that yet another group of people has recognized your talents, knowledge and dedication to improve processes and make customers happier and happier



آنچنان نیشم باز مانده و آنچنان نمی توانم جمع و جورش کنم که گمانم مگس برود توی دهانم!


o: dispon


امیدوارم سال نو براتون بهترین ها رو بهمراه داشته باشه، همون بهترینی که شما می خواهید.

امیدوارم توی سال جدید کمی مهربان تر باشیم، کمی بیشتر حرمت مادر زمین رو نگه داریم.

امیدوارم توی سال جدید کمی با ملاحظه تر باشیم، از هم سئوالات شخصی نپرسیم.

امیدوارم توی سال جدید تصمیم بگیریم کمتر دل هم رو بشکنیم، جملات منفی به هم نگیم. 

امیدوارم توی سال جدید حواسمون باشه گذر زمان و پیری، بیماری و مشکلات سراغ همه مون می تونند بیان

توی صورت همدیگه نکوبونیم عوارض و عواقب این اتفاقات منفی رو.


دلتون خوش و تنتون سالم و پولتون پر برکت باشه!



یکی از بدترین کارهایی که بنظرم می شود در حق آدم ها کرد مسلم فرض کردن شان است. اینکه نفهمیم یا خودمان را به نفهمی بزنیم که مهربانی آدم ها، بودنشان، احوالپرسی شان، توجه شان، کمک شان و . انتخاب آنهاست و برایش انرژی و وقت صرف می کنند نه که کار بهتری برای انجام دادن نداشته باشند. وقتی طرف مقابلم را کسی می یابم که اینها را نمی فهمد عین یک دیو عصبانی می شوم و اخلاقم عین سگ هار می شود. کلی به خودم فشار می آورم که بتوانم مودبانه حرف بزنم و درجا به پاره پوره کردن کسی نرسم. فکر کنم خیلی از آدم های مجرد مثل من دچار این مشکل باشند که اطرافیان فکر می کنند من و شمای نوعی به صرف مجرد بودن و تنهایی لاجرم داریم از میل گوش کردن به حرف های صد من یک غاز دیگران می میریم و چون از تنهایی در حال دق کردن و مردن هستیم دل توی دل مان نیست که نجات دهنده ای که حتما خود خود ایشان هستند از راه برسد و همراه اوقات غم انگیز ما شود. 

سرتان را درد نیاورم، دو هفته است در حال تربیت دو تا آدم بی تربیت هستم که کم و بیش با چنین استدلالی آخر هفته ها - غیر از طول هفته - مزاحم اوقاتم می شوند و فکر می کنند با تلفن های طولانی و وراجی های کسل کننده و تکراری شان بنده را خیلی مشعوف و شاد می کنند. فعلا به این امر بسنده می کنم که تلفن های شان را جواب ندهم و پیغام متنی می فرستم که فلانی، در طول آخر هفته وقت ندارم، در روزهای هفته آینده در موردش صحبت خواهیم کرد. اگر نفهمند باید راست و مستقیم بهشان بگویم که بهیچ عنوان قرار نیست کسی در طول آخر هفته مزاحم اوقات کس دیگری بشود. لعنت بر شیطان! دیروز از فرط عصبانیت نزدیک بود در و دیوار را گاز بگیرم. می دانید از چه چیزی بیشتر عصبانی می شوم؟ از خودم می پرسم آخر آن زندگی ای که یک آدم بالای پنجاه ساله زیسته به کدام درد بی درمانی می خورد وقتی الفبای تربیت و احترام به حریم دیگران را هم یاد نگرفته است در طول اینهمه سال؟ شما را به خدا اگر یک وقتی دیدید توی الفبای اینجور موارد دارم لنگ می زنم حتما یادآوری کنید که بروم یک گور بکنم و تویش دراز بکشم.

بگذریم، ارتباط آدمیزاد با غذا خیلی مقوله وسیع و پیچیده ای ست. مثل هر نوع عشقی، عشق و میل به غذا و خوردنی و نوشیدنی هم به گمانم تکرار نشدنی و بی همتاست. کاملا متقاعد هستم که به تعداد آدم های روی زمین، عشق و رابطه با غذا وجود دارد. ضمنا از رابطه آدم ها با غذا و نوع غذا خوردن شان خیلی چیزها را می شود در مورد شخصیت  و برخی رفتارهای شان فهمید. تا بحال امتحان کرده اید؟ 

به شخصه در عین شکمو بودن، عاشق خوردن بودن، عاشق شیرینی و شکلات بودن، حس سیری ام بیشتر از حس های دیگر می آید تا خوردن. اصلا بدنم به لحاظ جسمی به من امکان پرخوری نمی دهد و به روش خودش حجم اضافی غذا را پس می زند. اما در همان محدوده ممکن هم می دانم که حس سیری را گاهی اوقات - وقتی امکان پذیر است - از حس های دیگر دریافت می کنم و نه از دهان و از طریق خوردن. معمولا وقتی خوشحالم و وقتی کنار کسانی هستم که دوستشان دارم زودتر و با حجم کمتری از غذا احساس سیری می کنم. امروز همانطور که داشتم ناهارم را می خوردم یکدفعه احساس کردم دوست دارم غذایم را لمس کنم، حس کنم چه چیزی دارم می خورم و شروع کردم به خوردن با دست. تجربه خیلی خوبی بود مخصوصا برای کسی مثل من که از چرب و بویناک شدن دستها بیزار است. حتی از حس خرده نانی که نصف می کنم هم احساس عذاب می کنم و باید بلند شوم و دست را بشورم. اما امروز به چشم خود دیدم که چقدر لمس غذایی که می خورم حس رضایت درونی خوبی برایم بهمراه می آورد. دستها را بعدا هم می شود شست، چه اهمیتی دارد چرب شوند و بوی مثلا مرغ بگیرند؟ احساس رضایت عجیبی که امروز بعد از اتمام بشقاب کوچک غذایم تجربه کردم درس جدیدی برایم بهمراه داشت. زیاد شنیده بودم که غذا خوردن در سکوت و بدون حواس پرتی به تلفن و کامپیوتر و تلویزیون و . و با صرف توجه به انچه می خوریم اثرات خوبی دارد اما تجربه اش نکرده بودم. اگر دوست داشتید شما هم امتحان کنید. 



کاشا مسابقه آسپارتان داد بنده ریقم در آمده است! اصصصصن یه وضی. دیروز موقع برگشت کلی خندیدیم. حالا بماند که چقدر گل و لای روی سر و کله و لباسهایم پاشیده بود و کفش هایم به چه روزی درآمدند ولی خوب . همراه آسپارتان بودن و ازش فیلم و عکس گرفتن هم کار آسانی نیست. فرقش این بود که کاشا مسابقه اش را داد و مدالش را گرفت و آدرنالین باعث شده بود سرحال و خندان باشد و من که آدرنالین نداشتم وا رفتم. 

جایتان واقعا خالی خیلی روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت. امروز صبح وقتی به بدبختی بیدار شدم از خواب و عکس و فیلم ها را برای کاشا فرستادم خوشحال شدم که پسندیدشان. عرضم به حضورتان که دیروز دیروقت رسیدیم و من ماشینم را از جلوی خانه کاشا برداشتم و برگشتم خانه خودم که حدود چهل دقیقه فاصله دارد. آنقدر خسته شدم که همانطور دم در و برای کثیف نکردن کف هال کفش و لباسها را کندم و انداختم زمین، مسواک زدم و روی ملحفه ها هم روکش کشیدم و ولو شدم برای خواب. جان نداشتم حمام کنم قبل از خواب.

از طرفی امروز صبح با چند نفر از دوستان دانشگاه قرار صبحانه گذاشته بودیم و باید می رفتم تورینو، دیشب ساعت رسمی هم تغییر می کرد و سرم از این جهت هم کلاه رفت که یک ساعت خوابم یده شد. به هر بدبختی بود از خواب بیدار شدم و حمام کردم و بدوبدو راهی تورینو شدم ولی با تاخیر رسیدم سر قرارم. خوشبختانه دوستان مهربانی کردند و منتظرم ماندند. برایشان پیغام فرستاده بودم که شروع کنند به رفتن به سمت هر جا که تصمیم گرفته اند و فقط برایم پیغام بگذارند کجا بروم سراغشان ولی گفتند که همان جلوی Porta Nuova منتظرم می مانند. در نهایت یک ربع تاخیر داشتم. 

بعد از ظهر که برگشتم خانه تازه شروع کردم به پاک کردن گل ها از لباس ها و انداختن شان توی ماشین لباس شویی. کفش ها را هم تا جایی که می شد تمیز کردم ولی باید ببرمشان برایم واکس بزنند. در روزهای آینده و سر فرصت اگر بتوانم چند تا فیلم کوتاه برایتان می گذارم تا کمی حال و هوای این مسابقات را بطور زنده ببینید. بنظرم خیلی خارق العاده بود و دروغ نگویم حسودی ام شد به شرکت کنندگان! آدم به هوس می افتد دست به کار شود و کمی بدن تنبلش را به کار بگیرد. سهیل عزیز خیلی یاد شما کردم. بنظرم شما یک کاندیدای خیلی خوب برای Spartan Race هستید. بهش فکر کنید!



طبیعت دلش به بدبختی و فلاکت مان سوخت و بالاخره باران برایمان فرستاد. ایتالیا هم البته حال و روزش دست کمی از ایران ندارد، وقتی باران خوب ببارد در سال سه چهار استان را آب می برد! وقتی حاکم جماعت باشد حال و روز مردم از این بهتر نمی شود. می دانید فرق بزرگ حاکمان ایتالیا با ایران چیست؟ اینکه در حین ی و فلان فلان شدگی می گذارند مردم هم زندگی شان را بکنند. توی ایران ی می کنند و فلان فلان شدگی می کنند ولی در همان حال تا خشتک مردم را هم می پایند و دستور می دهند ملت چکار بکنند و چکار نکنند. یکی نیست بگوید آخه نکبت های .ن نشور و نفهم، شما که داری می ی و می چاپی، بگذار لااقل مردم زندگی شون رو بکنند!

از حوالی کریسمس به این طرف ماشین را هم نشسته بودم و به یک باران حسابی نیازمند بودم! امشب گمانم حسابی تر و تمیز شود. این چند روز خیلی خسته ام، خوابم کم شده و دارم ساعات زیادی را سر کار می گذرانم. اپراتورهای شیفت شب یکی از بخش هایم شیفت ثابت اند و عین خفاش ها روزها نمی شود پیدایشان کرد. مشکل مالی دارند و نیازمند به آن افزایش حقوقی که شیفت شب دادن برایشان به ارمغان می آورد و هیچ کس دیگر هم نیست که بخواهد جایشان را بگیرد. نتیجه اش اینست که برای اینکه بشناسم شان و خودم را بهشان معرفی کنم امروز صبح ساعت 5:45 سر کار بودم و دیدم چطور از دیدنم آنجا و در آن ساعت، آنهم فقط برای یک معارفه دهانشان باز ماند. 

امروز برای بار دوم توی این هفته یادم رفت به نانوایی ام بسپارم برای روز بعد نان دلخواهم را برایم کنار بگذارند. شب وقتی می رسم به شهرم معمولا ساعت از شش و نیم عصر گذشته و دیگر نان باقی نمی ماند، یا لااقل نان دلخواه من. باید حتما بسپارم بهشان. 

هفته قبل در حالیکه در خطر بی نان ماندن بودم، خانم نانوا پیشنهاد داد تکه های نانی که برای بروسکتّا داخل تنور می گذارند را بگیرم و کمی آب بزنم و یا باهاشان پیتزا درست کنم  یا بروسکتّا. با لب و لوچه آویزان و برای نجات از گرسنگی چند تایی از همین تکه نان خشک ها خریدم. دو تا با آرد زرد و دو تا با آرد کامل. وقتی کمی آب بهشان زدم تا نیمه نرم شوند چنان عطری ازشان بلند شد که داشتم بیهوش می شدم. فر را گرم کردم و فقط به اندازه گرم شدن دو تا برش نان را داخلش گذاشتم. بعد رویشان روغن زیتون اکسترا ورجین زدم با کمی فلفل و آویشن و با گوجه فرنگی خرد شده بروسکتّا درست کردم. عالی بود. نمی دانم از اینجور غذاهای ساده و فقیرانه خوشتان می آید یا نه. البته بروسکتّا پیش غذاست در واقع ولی برای من شام هم می تواند باشد. برای این غذا سعی کنید روغن زیتون خوب استفاده کنید، منظورم روغن زیتونی ست که طعمش تلخ باشد و عطر زیتون را از آن حس کنید. کلا نان با کمی روغن زیتون رویش آنقدر خوشمزه است که بنظرم برای خودش یک غذای عالی ست!



فکر کنم بعد از سلامتی بهترین حس زندگی، حس دوست داشته شدن است. برخورداری از آن هم کوچکترین ربطی به اینکه ما آدم خوبی هستیم یا نه ندارد، فقط به شانس و اقبال آدم بر می گردد. قبول دارم که بعضی ها بخاطر اخلاق بدشان تنها و طرد شده می مانند ولی توی دنیا بی شمار انسان های خوب و مهربانی هستند که به هر دلیلی مهر و محبتی را که شایسته اش هستند، دریافت نمی کنند.

هر وقت مهر و محبت از عضوی از خانواده ام یا دوستانم دریافت می کنم عمیقا احساس خوشبختی می کنم و شکرگزاری می کنم از خوش اقبالی ام و برخورداری ام از محبت و توجه. 

توی هفته قبل احساس کردم آنقدر اقبال داشته ام که گویی غول چراغ جادو خواسته دلم را گوش کرده باشد و برایم فراهمش کرده باشد. توی همین صفحه چندی پیش کتابی ازمدیران ایران را معرفی کرده بودم به اسم "نقطه قوت برتر خود را بشناسید" و گفته بودم اگر ایران بودم حتما تهیه اش می کردم. یک دوست خیلی خاص و مهربان برایم این کتاب را به اضافه کتاب دیگری هدیه کرد. وقتی پاکت را از دفتر پست تحویل گرفتم، آنهم توی وانفسای ارتباطات مدرن که از گوشه دنج خانه و با اشاره انگشت انجام می شوند، حس بی نظیری داشتم. نمی دانم چکار کرده بودم که این دوست خوبم مرا سزاوار اینهمه محبت خود دانست، وقت و توجه صرف من کرد و زحمت تهیه کتابها را کشید و به اداره پست رفت و . 

وقتی دلیلش را پرسیدم گفت "تو این اواخر خیلی سختی کشیدی و نیاز به حمایت روحی داشتی." واقعا بدون حرف ماندم از این همه توجه و اینهمه ظرافت فکر و احساس و درسی هم گرفتم که آدم دوستی کردن را باید اینجور مواقع یاد بگیرد. در نوشتن این پست خیلی دست دست کردم چون می دانم این دوست عزیز حساس است روی نمایش احساسات و دوستی، فقط نوشتم تا دیگران هم اگر خواستند یاد بگیرند دوستی کردن و به فکر دوست بودن و نشان دادن حس دوستی یعنی چه. این دوست عزیز و خاص من خودش درگیر مشکلاتی ست و علیرغم همه این مشکلات به فکر حال روحی و مشکلات من بوده است. هنوز هم که هنوز است نمی فهمم چکار کرده ام که شایسته اینهمه محبت او شده ام. عمیقا تحت تاثیر اینهمه خوش قلبی و سخاوتمندی قرار گرفته ام. می دانید . اصلا من در مقابل آدم های سخاوتمند و دل گنده بدجوری کم می آورم و دچار شیفتگی می شوم. اعتراف می کنم که اگر مرد بودم دلم می خواست همسری داشته باشم که مثل این دوست من باشد، و البته از همینجا می توانید حدس بزنید که تا بحال هیچ مردی را ندیده ام که اینقدر حساس و ظریف فکر کند وگرنه حتما تا بحال از او خواستگاری کرده بودم.




رنگ و بوی ادبیات امریکای جنوبی بسیار خاص و قوی ست طوری که گاهی اوقات احساس می کنی داری از یک نویسنده واحد کتاب می خوانی. به زحمت می توانم مثلا فکر کنم یک کتاب را مارکز نوشته و آن یکی را آلنده. آنقدر برخی المان ها درشان مشترک و تکرارشونده اند که سخت بشود بین شان تمیز داد. ممکن است دلیل این موضوع، رد پای  ترجمه آثار هم باشد. ممکن است در متن اصلی که به دست نویسنده نوشته شده هویت متمایز او را بهتر بشود تشخیص داد. در هر صورت شگفت زده شدم از دیدن المان های تکراری "دختر زیبا و غیر زمینی"، "ارتباط با عالم غیب"، "داستان خانواده ثروتمند و مرفه با خانه ای درندشت و بی حساب و کتاب" و . ثروت و زیاده روی هایی را که در رمان های لاتین دیده ام کمتر در ادبیات زبان های دیگر به چشمم خورده اند. 



امروز صبح کتاب را در اشک و آه تمام کردم. صفحات آخر کتاب به شدت احساساتم را رقیق کردند. از جهاتی شخصیت استبان تروئبا خیلی شبیه به پدرم می آمد و بهمین دلیل به شکل خاصی دوستش دارم. مخصوصا شرح و وصف او در دوران پیری، عطوفت و مهربانی اش و از بین رفتن خشم و خشونت همیشگی اش. توصیفش مثل یک شیر و خیلی جزییات دیگر که باعث می شدند موقع خواندن بخش های مربوط به او صورت پدرم را در ذهن داشته باشم. بهمین نسبت شرح سالمندی اش برایم سخت و دردناک بود. 

روایت آلبا (آلبا یعنی سپیده دم) در صفحات آخر کتاب هم بسیار عجیب و شگفت انگیز است، همانطور که خودش می گوید آلبا تصمیم گرفت که ماموریت و هدف زندگی اش نوید زندگی باشد و نه انتقام نسل به نسل. تا اینجا یک شعار تکراری بنظر می رسد ولی در سطرهای آخر متوجه می شویم که حاصل های متعدد در دوران دستگیری اش شکل گیری جنینی ست که در رحم می پرورد و با عشق زیاد در انتظار تولد فرزندش است. تعبیری شگفت انگیز و سرودی نایاب در ستایش از زندگی بخاطر زندگی.

شرح وقایع که برعکس رمان بودن کتاب، در واقعیت اتفاق افتاده اند یادآوری این واقعیت تکراری ولی فراموش شدنی برای همه کله های داغ است که هر جور انقلابی، تحت هر نامی و زیر هر پرچمی، چیزی جز وحشیگری و انتقام جویی نیست. آنهایی که تحت ستم هستند بواقع انسان های خیلی بهتری از ظالمان نیستند، قدرت اگر داشته باشند به مراتب قسی القلب تر خواهند شد و بخاطر همین هم هست که امثال گاندی یا ماندلّا انگشت شمارند در تاریخ. 



بخش های اول کتاب را که می خواندم به یکباره بخاطر آوردم که چندی قبل فیلمی بر مبنای همین کتاب را دیده بودم، نیمه کاره. شخصیت خواهر استبان و کلارا را یادم مانده بود از این فیلم که توسط گلن کلوز و مریل استریپ ماندگار شده بودند. و همان نصفه و نیمه ای که از فیلم به خاطرم می آمد برایم تاکید و تاییدی بود که هیچ فیلمی به گرد پای کتاب نمی رسد. 


پی نوشت. رمز نوشته بعدی 123 است.



صبح شنبه است و با اینکه آسمان خاکستری ست و گرفته، حالم خوب است. خستگی جسمی زیادی دارم، خوابم کم شده و پر از فکر، دائما دارم فکر می کنم کارهایم را چطور سازماندهی کنم. هنوز یک ماه نشده که کار جدیدم را شروع کرده ام و یک عالمه کار عقب افتاده دارم! روزانه بطور متوسط ده ساعت کار می کنم و باز هم کافی نیست اما خدا را شکر آدم های دور و برم را دوست دارم و خستگی فقط مال بدنم است و نه فکر و روحم. از ساعتی که وارد محل کار می شوم تا وقتی خارج می شوم به زحمت متوجه گذر زمان می شوم. ساعت کار بطور رسمی از هشت و نیم صبح است تا پنج بعد از ظهر. من معمولا از ساعت هفت و نیم سر کارم تا شش یا شش و نیم عصر. فقط مواقعی ساعت را نگاه می کنم که باید حواسم به جلسات روز و اجندا باشد و یا وقت ناهار. یک آن حواسم بر می گردد سر جایش و می بینم که خیلی دیر شده و باید برگردم سر خانه و زندگی ام که اینروزها خیلی کم می بینمش.

یک چیز جالب هست در محیط کار من، توی همه محیط های کاری ام، که نمی دانم برای شما هم پیش می آید یا قسمت من است که شروع تمام کارهایم اینطور باشد. توی هر شرکتی که وارد می شوم همیشه یک نفر قبلی بوده است که همه شیفته و واله از او حرف می زنند. یک جورهایی مثل اینست که شما پارتنری داشته باشی و ببینی یکسره دارد از Ex اش حرف می زند. می گویم که، انگار اصلا قسمت من اینست که همیشه سایه سنگین یک نفر قبلی را تحمل کنم. بعد البته زمان می گذرد و این حرف ها کم رنگ تر می شوند. ولی خوب برایم جالب است این داستان که همیشه و هر بار تکرار می شود برایم. 

امروز صبح ساعت گذاشتم که خیلی دیر بیدار نشوم. خواب طولانی برایم خوب نیست و کسل و بی حوصله ام می کند. می خواهم خانه ارواح را که در دست دارم تمام کنم و ببرمش کتابخانه. همان موقع که صبحانه آماده می کردم ماسک صورت هم گذاشتم و در انتظار دم کشیدن چای روی کاناپه دراز کشیدم و کمی کتاب خواندم. خیلی حال خوبی بود. برای منی که روزهای کاری هفته یک جا بند نیستم و دائم در حال بدوبدو این لحظات سکوت و خلوت و س خیلی دلچسب اند. 

در کل تصمیم گرفته ام کمی بیشتر مراقب پوستم باشم، مخصوصا که توی فضای کوره ها غبار گرافیت همه جا پراکنده است و همیشه روی دستها و صورت یک لایه نازک سیاه رنگ دارم (پروسه ای که دنبال می کنم پیرولیز  کربن کوتینگ  است). عصرها وقتی بر می گردم خانه سعی می کنم به خستگی و تنبلی غلبه کنم و صورتم را حتما با شوینده مخصوص بشورم و آب میوه تازه - گریپ فروت و پرتقال با یک نصفه لیمو -  برای خودم بگیرم و آب آن نصفه دیگر لیمو را هم روی صورتم بمالم. باید به بخش دیگری از تنبلی ام هم غلبه کنم و جایی برای نرمش و ورزش پیدا کنم. دیگر نمی شود روی متابولیسم بدن حساب کرد و ماجرا اگر ول شود . آنهم منی که عاشق شکلات و شیرینی هستم. گمانم به همین وضع پیش بروم دیگر از درها هم رد نشوم اما کو اراده و حرکت؟! بهانه خوبی هم دستم هست البته چون صبح ها ساعت شش و نیم از خانه بیرون می روم و شب هفت و نیم بر می گردم. بهانه برای تنبلی دارم آنهم چه جورش!


پی اس. نزدیکی گروه فلان که توش کار میکنم یک سری خانه های روستایی هستند با زمین های زراعتی. توی همین هفته های اول که گذر می کنم از این مسیر یک گربه خوشگل قرمز و پشمالو را شناسایی کردم که دور و اطراف می پلکد و نگرانش هستم یک وقت ماشین ها زیرش نکنند. به سوپروایزرمان که یک آقای خیلی مسن است و عمری ست اینجا کار میکند و خانه اش یکی از همان خانه های روستایی ست گفتم جووانّی اون گربه قرمزه مال توئه؟ از خنده ریسه رفته بود! ظاهرا اولین کسی هستم که در هفته های اول کاری توجهش غیر از محیط کار به گربه های محله هم بوده است. بنظر خودم عجیب نیست البته، این پیشی لعبتی ست برای خودش.



رنگ و بوی ادبیات امریکای جنوبی بسیار خاص و قوی ست طوری که گاهی اوقات احساس می کنی داری از یک نویسنده واحد کتاب می خوانی. به زحمت می توانم مثلا فکر کنم یک کتاب را مارکز نوشته و آن یکی را آلنده. آنقدر برخی المان ها درشان مشترک و تکرارشونده اند که سخت بشود بین شان تمیز داد. ممکن است دلیل این موضوع، رد پای  ترجمه آثار هم باشد. ممکن است در متن اصلی که به دست نویسنده نوشته شده هویت متمایز او را بهتر بشود تشخیص داد. در هر صورت شگفت زده شدم از دیدن المان های تکراری "دختر زیبا و غیر زمینی"، "ارتباط با عالم غیب"، "داستان خانواده ثروتمند و مرفه با خانه ای درندشت و بی حساب و کتاب" و . ثروت و زیاده روی هایی را که در رمان های لاتین دیده ام کمتر در ادبیات زبان های دیگر به چشمم خورده اند. 



امروز صبح کتاب را در اشک و آه تمام کردم. صفحات آخر کتاب به شدت احساساتم را رقیق کردند. از جهاتی شخصیت استبان تروئبا خیلی شبیه به پدرم می آمد و بهمین دلیل به شکل خاصی دوستش دارم. مخصوصا شرح و وصف او در دوران پیری، عطوفت و مهربانی اش و از بین رفتن خشم و خشونت همیشگی اش. توصیفش مثل یک شیر و خیلی جزییات دیگر که باعث می شدند موقع خواندن بخش های مربوط به او صورت پدرم را در ذهن داشته باشم. بهمین نسبت شرح سالمندی اش برایم سخت و دردناک بود. 

روایت آلبا (آلبا یعنی سپیده دم) در صفحات آخر کتاب هم بسیار عجیب و شگفت انگیز است، همانطور که خودش می گوید آلبا تصمیم گرفت که ماموریت و هدف زندگی اش نوید زندگی باشد و نه انتقام نسل به نسل. تا اینجا یک شعار تکراری بنظر می رسد ولی در سطرهای آخر متوجه می شویم که حاصل های متعدد در دوران دستگیری اش شکل گیری جنینی ست که در رحم می پرورد و با عشق زیاد در انتظار تولد فرزندش است. تعبیری شگفت انگیز و سرودی نایاب در ستایش از زندگی بخاطر زندگی.

شرح وقایع که برعکس رمان بودن کتاب، در واقعیت اتفاق افتاده اند یادآوری این واقعیت تکراری ولی فراموش شدنی برای همه کله های داغ است که هر جور انقلابی، تحت هر نامی و زیر هر پرچمی، چیزی جز وحشیگری و انتقام جویی نیست. آنهایی که تحت ستم هستند بواقع انسان های خیلی بهتری از ظالمان نیستند، قدرت اگر داشته باشند به مراتب قسی القلب تر خواهند شد و بخاطر همین هم هست که امثال گاندی یا ماندلّا انگشت شمارند در تاریخ. 



بخش های اول کتاب را که می خواندم به یکباره بخاطر آوردم که چندی قبل فیلمی بر مبنای همین کتاب را دیده بودم، نیمه کاره. شخصیت خواهر استبان و کلارا را یادم مانده بود از این فیلم که توسط گلن کلوز و مریل استریپ ماندگار شده بودند. و همان نصفه و نیمه ای که از فیلم به خاطرم می آمد برایم تاکید و تاییدی بود که هیچ فیلمی به گرد پای کتاب نمی رسد. 


پی نوشت. رمز نوشته بعدی 123 است. امتحان کردم داون لود و باز می شوند و با ویندوز پلی قابل دیدن هستند. 



آن قسمت پلنگ صورتی را یادتان هست که آنقدر از پله ها بالا و پایین رفته بود که به شکل نیمه جامد/تقریبا مایع در آمده بود و به حالت خزش و سر خوردن جابجا میشد؟ بنده الان همان پلنگ صورتی ام!

عین کارمند کوچولو دارم همه اش شمارش مع می کنم برای هفته آینده و عید پاک که یکشنبه است و فردایش هم تعطیلیم. در ایتالیا روز بعد از عید پاک رسمی دارد مشابه سیزده بدر ما در ایران و اگر هوا بارانی نباشد ملت می روند پیک نیک و بیرون بساط باربکیو راه می اندازند و اینها. من برنامه خاصی ندارم برای تعطیلی ها ولی به شدت نیاز به استراحت دارم و وقت برای مطالعه. یک خروار ریویو و مقاله و تست ریپورت روی دستم مانده اند برای مطالعه و خیلی عقبم. قبلا هم گفته بودم که فرایندم خیلی پیچیده است و دانشش خیلی شناخته شده نیست یا بهتر بگویم، سری ست. کمی نزدیک به دانش هسته ای ست. دیگر خودتان فکر کنید چقدر ساده و پیش پا افتاده است.

توی محوطه شرکت محیط سبز وسیع و درندشتی داریم که عین یک شهر است و داخلش چهار تا شرکت مجزا کنار هم هستند و هر کدام ساختمان های خودشان را دارند. شرکت ما پنج شش مجتمع بزرگ دارد و خیلی خوش خوشانم می شود وقتی بین شان رفت و آمد می کنم و مجبور نیستم تمام ساعات کار در نور مصنوعی و فضای بسته باشم. محیط اطراف هم سر سبز است و پر از گربه ها و خرگوش های بازیگوش و خوشگل، منهم که دلم خجسته است و می خواستم عکس و فیلم بگیرم که یکدفعه شک کردم نکند اجازه عکسبرداری نداریم؟! خوب شد شک کردم اتفاقا! به موقع یاد گشت نظامی ای افتادم که همیشه دور و اطراف می چرخد و به عقلم خطور کرد که خیلی جالب نیست بخاطر خرگوش ها خودم را به دردسر بیندازم. دیروز اتفاقا دقت کردم و دیدم که در همان محوطه ورودی به شرکت یک تابلوی گنده هست با اخطار در مورد ممنوعیت عکس و فیلمبرداری.

ناهارخوری برای تمام شرکت ها مشترک است و صرف ناهار از ساعت یازده و نیم - برای اپراتورها - شروع می شود و تا دو بعد از ظهر ادامه دارد. یک سالن خیلی بزرگ و دلباز است مثل یک رستوران بزرگ و هر روز چهار نوع بشقاب اول (سوپ، برنج و پاستا)، دو جور بشقاب دوم (غذاهای گوشتی)، انواع سبزیجات خام برای سالاد و سبزیجات پخته، میوه خام و پخته، ماست میوه ای، کیک و نان و گریسّینی سرو می شوند. در کنار بشقاب های دوم استیک هم همیشه هست برای کسانی که هیچکدام از این غذاها را نمی پسندند. من چون سیستم گوارشی ام کمی حساس است وقتی کمی به محتویات و نحوه تهیه غذاها شک می کنم یک استیک می گیرم با سبزیجات و کمی میوه و. voilà!



امروز سنیور منجرمان برای صرف کیک خاصی که مخصوص این دوران است دعوتمان کرد. جایتان خالی خیلی خوش گذشت، گذشته از اینکه کیک های خیلی خوب و با کیفیتی خریده بود که از مارک های ارزان سوپرمارکت ها نبودند و از شیرینی فروشی خریده شده بودند، بیشتر جمع دوستانه همکاران را دوست داشتم. دلم برای محیط های اینطوری تنگ شده بود. من این سنیور منجرم را سوپر رییس صدا می کنم و همیشه هم کلی می خندد و می گوید نخیر من سوپر رییس نیستم! خیلی هم دوستش دارم، البته نمی دانم دوست داشتن است یا بیشتر قدرشناسی و احساس وظیفه. ایشان کسی ست که اصرار کرد به همه برای انتخاب من و برایم تعریف کرده اند که در فاصله امضای پیشنهاد و شروع به کارم هر کجا که رفت از من تعریف کرد و خلاصه اینکه در مقابلش خیلی احساس وظیفه می کنم و دوست دارم روزی برسد که از انتخابش عمیقا احساس رضایت کند و ثابت شود من واقعا همانی هستم که انتظار داشته است.

امروز هیجدهم آپریل بود و دقیقا یک ماه شد که اینجا هستم. زمان چقدر سریع می گذرد!



رنگ و بوی ادبیات امریکای جنوبی بسیار خاص و قوی ست طوری که گاهی اوقات احساس می کنی داری از یک نویسنده واحد کتاب می خوانی. به زحمت می توانم مثلا فکر کنم یک کتاب را مارکز نوشته و آن یکی را آلنده. آنقدر برخی المان ها درشان مشترک و تکرارشونده اند که سخت بشود بین شان تمیز داد. ممکن است دلیل این موضوع، رد پای  ترجمه آثار هم باشد. ممکن است در متن اصلی که به دست نویسنده نوشته شده هویت متمایز او را بهتر بشود تشخیص داد. در هر صورت شگفت زده شدم از دیدن المان های تکراری "دختر زیبا و غیر زمینی"، "ارتباط با عالم غیب"، "داستان خانواده ثروتمند و مرفه با خانه ای درندشت و بی حساب و کتاب" و . ثروت و زیاده روی هایی را که در رمان های لاتین دیده ام کمتر در ادبیات زبان های دیگر به چشمم خورده اند. 



امروز صبح کتاب را در اشک و آه تمام کردم. صفحات آخر کتاب به شدت احساساتم را رقیق کردند. از جهاتی شخصیت استبان تروئبا خیلی شبیه به پدرم می آمد و بهمین دلیل به شکل خاصی دوستش دارم. مخصوصا شرح و وصف او در دوران پیری، عطوفت و مهربانی اش و از بین رفتن خشم و خشونت همیشگی اش. توصیفش مثل یک شیر و خیلی جزییات دیگر که باعث می شدند موقع خواندن بخش های مربوط به او صورت پدرم را در ذهن داشته باشم. بهمین نسبت شرح سالمندی اش برایم سخت و دردناک بود. 

روایت آلبا (آلبا یعنی سپیده دم) در صفحات آخر کتاب هم بسیار عجیب و شگفت انگیز است، همانطور که خودش می گوید آلبا تصمیم گرفت که ماموریت و هدف زندگی اش نوید زندگی باشد و نه انتقام نسل به نسل. تا اینجا یک شعار تکراری بنظر می رسد ولی در سطرهای آخر متوجه می شویم که حاصل های متعدد در دوران دستگیری اش شکل گیری جنینی ست که در رحم می پرورد و با عشق زیاد در انتظار تولد فرزندش است. تعبیری شگفت انگیز و سرودی نایاب در ستایش از زندگی بخاطر زندگی.

شرح وقایع که برعکس رمان بودن کتاب، در واقعیت اتفاق افتاده اند یادآوری این واقعیت تکراری ولی فراموش شدنی برای همه کله های داغ است که هر جور انقلابی، تحت هر نامی و زیر هر پرچمی، چیزی جز وحشیگری و انتقام جویی نیست. آنهایی که تحت ستم هستند بواقع انسان های خیلی بهتری از ظالمان نیستند، قدرت اگر داشته باشند به مراتب قسی القلب تر خواهند شد و بخاطر همین هم هست که امثال گاندی یا ماندلّا انگشت شمارند در تاریخ. 



بخش های اول کتاب را که می خواندم به یکباره بخاطر آوردم که چندی قبل فیلمی بر مبنای همین کتاب را دیده بودم، نیمه کاره. شخصیت خواهر استبان و کلارا را یادم مانده بود از این فیلم که توسط گلن کلوز و مریل استریپ ماندگار شده بودند. و همان نصفه و نیمه ای که از فیلم به خاطرم می آمد برایم تاکید و تاییدی بود که هیچ فیلمی به گرد پای کتاب نمی رسد. 



دیشب روی پروفایلم این عکس را منتشر کردم و نوشتم:

چطور می شود آدم های خاص زندگی خود را شناخت؟ آنها که کاری می کنند که خودمان را خاص احساس کنیم.



اینرا همکارم بئاتریچه دیروز و به مناسبت عید پاک به من هدیه داد. شکلات فاندنت که به شکل زنگوله درست شده و داخلش هم جایزه دارد و رویش با خمیر مارسی پان تزیین شده. اینروزها شیرینی ساز ها زیاد از این آثار هنری به مناسبت عید درست می کنند و تومنی خداد تومن با تخم مرغ های تولید کارخانجات فرق دارند. دیروز زبانم بند آمد از دیدن این هدیه قشنگ و فکر مهربانی که پشتش بود.



خیلی بد است بدن آدم در واکنش به قند و شیرینی و شکلات آب و روغن قاطی کند. مدتی ست فهمیده ام که بدنم در واکنش به مصرف دائمی شیرینی جات و شکلات گرفتار سندرم روده تحریک پذیر می شود، گلاب به روی تان. دیگر واقعا باید بگویم که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که مثل آدم مراقب مصرف قندم باشم و بلکه این سه چهار کیلوی مزاحم را بتوانم کم کنم. دارم سعی می کنم ولی خیلی مطمئن نیستم. مخصوصا که از دیروز تا امروز خریدهایی کرده ام که به مثابه شیشکی به این تصمیم بزرگم بوده اند! دیروز یک کیک کولومبا خریدم، همین کیک معروف مخصوص عید پاک و امروز هم یک تخم مرغ شکلاتی کیندر. حالا بماند که در تمام چهارده سالی که اینجا هستم گمانم این سومین باری ست که برای خودم تخم مرغ عید پاک می خرم. 



خلاصه که به خودم دلداری می دهم که یک تخم مرغ شکلاتی خریدن به معنای عزم جزم نداشتن نیست! 

فردا شب قرار است در یک گردش دسته جمعی شرکت کنم همراه برخی از همکاران که البته بعیر دو نفر بقیه شان را نمی شناسم. الان تازه یک ماه است اینجا هستم و نمی شود در این مدت بیش از هزار نفر آدم را شناخت! (بله بله، شرکتمان خیلی بزرگ و درندشت است) این گردش قرار است فردا اول شب شروع شود و احیانا تا یازده شب با یک اتوبوس روباز داخل تورینو خواهیم گشت و داخل کارگاه های معروف و قدیمی و تاریخی تولید پاستا و شکلات خواهیم رفت و در حین شنیدن توضیحات و تاریخ غذاها، شام هم صرف خواهیم کرد. تا بحال در مورد برند Eataly چیزی شنیده اید؟ ما مهمان همین برند خواهیم بود. 

جمعه هفته پیش یکی از دوستانم بچه دومش را به دنیا آورد. بارداری سختی داشت و در استراحت مطلق و در نهایت هم بچه هشت ماهه و با سزارین به دنیا آمد و حسرت زایمان طبیعی را به دل دوستم گذاشت. برای از دلش درآوردن برایش تعریف کردم که خانم های هوشمند هموطن من کلی هم اصرار می کنند که سزارین شوند چون در فرهنگ بالای برخی از ماها زایمان طبیعی مال "دهاتی" ها و "بی کلاس" هاست. اسم فندق کوچولو شد سیلویا، جمعه حدودهای ساعت یازده صبح و وقتی در یک جلسه بودم شوهرش عکس این فندق کوچک را برایم روی واتس آپ فرستاد و دلم ضعف رفت از کوچکی و بی دفاعی اش. مادر این دوستم دچار افسردگی ست. شوهرش، پدر دوستم سه سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت کرده و این خانم اساسا خیال ندارد به زندگی ادامه بدهد و مصمم است نه دکتر برود و نه خودش را درمان کند و دوست دارد مایه دق بچه هایش باشد که اتفاقا و تصادفا آنها هم همزمان پدرشان را از دست داده اند! ولی خوب، چون عقلشان کمی بهتر کار می کند تصمیم گرفتند یاد پدر را عزیز بدارند و به زندگی ادامه بدهند. خلاصه که این خانم مادر تصمیم گرفت توی خانه بماند و عزادار شوهر فقیدش باشد و من چند روز پشت سر هم رفتم بیمارستان که کمک حال دوستم باشم. 

بغل گرفتن نوزاد به این کوچکی (دو کیلو و نیم) حس عجیبی داشت. احساس می کردم الان عین ماهی لیز می خورد و می افتد ولی خوب چاره ای نبود. خیر سرم برای کمک کردن رفته بودم و دوستم هم درد زیادی داشت و فقط به حال درازکش یا نشسته می توانست بچه را نگه دارد. سعی کردم در ساعات حضورم در بیمارستان، او کمی راحت تر باشد برای وقت غذا خوردنش یا توالت رفتن و دوش گرفتن. آنقدر خودم را مادر نمی بینم که تعجب کردم که بچه توی بغلم خوابش می برد و آرام و ساکت می ماند. متوجه شدم آنقدرها هم وجودم خاردار و آزار دهنده نیست وقتی تصمیم می گیرم مهربان باشم! این نوزاد فسقلی و آرام موقع خوابیدن حرکات خنده داری دارد. بعضی وقتها درست مثل خودمان که خواب می بینیم داریم از ارتفاع می افتیم واکنش ترس نشان می دهد و گاهی اوقات هم می خندد. انقدر قیافه اش قشنگ می شود که یک آن خواستم به دوستم بگویم ازم یک عکس بگیرد با سیلویا ولی بعد فکر کردم اگر مادرم چنین عکسی را ببیند حتما خیلی غصه خواهد خورد. نخواستم جریحه دارش کنم که خواست ولی ندید و نخواهد دید که من صاحب فرزندی باشم.

راستی بلاگ "بی دلیل" را می خوانید؟ خیلی دوست دارم نوشته های این نویسنده را و بطور تصادفی روی ف ی س بوک هم پیدایش کردم. نوشته شماره سیصد و چهل و هفتش را خیلی دوست داشتم. کمی هم حسرت خوردم به اینهایی که اینقدر زود عاشق می شوند. باید یک چیزیم باشد که عاشق نمی شوم و صد البته باید چیزیم باشد که هیچ کس عاشق من نمی شود! این موضوع را همیشه می دانستم که اساسا یک چیزی در من هست که جنس مخالف را فرار می دهد. احیانا همین نکته که من "مادر" نیستم و هرمردی در نهایت در یک زن به دنبال یک مادر می گردد. به شعارهای مدرن اهمیتی ندهید، آخر آخرش اکثریت آقایان در خودشان هنوز ان جنگجو و شکارچی ای را می بینند که نقشش در زندگی غذا به خانه آوردن است و زن هم آخر آخرش باید اویی باشد که بچه می زاید و مادری می کند هم برای بچه و هم برای مرد. کسی که می خواهد فقط یک انسان باشد و از طرف مقابل هم توقعی غیر و بیش از این ندارد در اقلیت باقی می ماند و احتمال اندکی هست که مورد علاقه ارکی تایپ های غالب قرار بگیرد.



یکبار یکی از دوستانم گفت: از سالمندان متنفرم! غیر قابل تحملند. آن موقع متعجب ماندم و سئوالی هم نکردم برای دانستن جزییات احتمالی هر ماجرایی که می توانست منجر به این حس شود. بعد زمان گذشت و خودم گرفتار اخلاق های خودخواهانه و غیر قابل تحمل یک آدم سالمند شدم و الان لحظاتی و مواقعی پیش می آید که آن جمله بالا را درون خودم تکرار می کنم. می دانید؟ برخی از این رفتارهای خودخواهانه و فضولانه و پر توقع را حتی از پدر و مادرم هم نمی بینم و بهمین دلیل دیدنشان از یک غریبه برایم به شکل مضاعف ایجاد ناراحتی می کند.

یک خانم سالمند هست که کمی تاقسمتی فکر می کند قرار است من مسئول همراهی و ندیمه اش در دوران پیری هستم. اما خوب در عین حال می خواهد آدم خوبی هم باشد (همه ما در درون خود نیاز داریم خودمان را آدم خوبی محسوب کنیم) بهمین دلیل در عین اینکه خودش خودش را دعوت می کند به خانه من و به روی مبارک نمی آورد که ماه هاست مبتلا به مونونوکلئوز است و هر بار هم علاقه به روبوسی کردن دارد، برای دست خالی نیامدن هم هر از گاهی دسر درست می کند و برایم می آورد. پیش خودش هم فکر نمی کند آدمی مثل من که تنها زندگی می کند و از کله سحر تا بوق شب سر کار است شاید دلش نخواهد مریضی مسری کسی را بگیرد و به حال و روزی بیفتد که احیانا مرگ را ترجیح بدهد به داخل بستر افتادن در تنهایی مطلق. حالا نمی دانم چطور باید به چنین ادمی که با شوهرش سالمندش قهر است و توی خانه حوصله اش سر می رود بفهمانم که صرف اینکه او نیاز به همنشین و هم صحبت دارد دلیل نمی شود با مریضی راه بیفتد و ماچ و بوسه هم بکند. گیری افتاده ایم به خدا!

چند وقت پیش در مورد وفاداری و مقوله خیانت چیزکی نوشته بودم. مصداقش در اطرافم زیاد است و اتفاق چند روز پیش باعث شد یکی از آنها یادم بیفتد. هشت سال پیش و در بهار سال 2011 در شرکتی بعنوان استاژیست شش ماه کار کردم. در آزمایشگاه R&D بودم و مسئول آزمایشگاه  آدم خوبی بود و خیلی چیزها یادم داد. خانمش هم از همکاران همان شرکت بود و بارها در شام های گروهی بین همکاران همگی با هم حضور داشتیم. دوره استاژ من تمام شد و من برای دوره بعدی تخصص در دانشگاه ثبت نام کردم و . هر از گاهی همانطور که دور از انتظار هم نیست این افراد را بطور اتفاقی در سوپرمارکت های شهرم می بینم. این خانواده که دو تا بچه هم دارد در شهر خیلی کوچکی نزدیک به شهر من زندگی می کند و برای خرید به اینجا می آیند که مراکز خرید بزرگی دارد. یادم است که یکی دو بار این همکار سابق را دیدم و همانطور که رسم است موقع سلام و احوالپرسی، روبوسی هم کردیم. چند وقت پیش ایشان همراه فرزندانش بود و موقع سلام کردن یک قدم هم عقب برداشت و برعکس همیشه که خندان و خوشرو بود یک سلام زورکی کرد و بدین نحو متوجه شدم که قضیه بوی گندی دارد که نمی شود آنرا نادیده گرفت. 

یکی از ساده ترین نشانه های بررسی صادق بودن و یکرنگ بودن آدم ها اینست که ببینی در کنار خانواده شان چطور رفتار می کنند، مثل همیشه هستند یا از اینرو به آنرو می شوند. قبول دارم که ممکن است بخاطر ملاحظه سن و سال - بطور مثال - آدم برخی رفتارهایش را کنار برخی افراد کمی تغییر دهد ولی مدل سلام و علیک کردن جزو اینجور موارد نیست و نشان از مسئله دیگری دارد. یعنی این آدم دارد از خانواده اش پنهان کاری می کند و در خانواده اش قرار است کسی دوستی از جنس مخالف نداشته باشد. در این حالت همیشه ترجیح می دهم صورت مسئله را به کل پاک کنم و از خیر دوستی و آشنایی با چنین فردی می گذرم که هم او راحت باشد و هم من. حوصله ندارم از چشم دیگران به عنوان زن مجرد فلان فلان شده ای دیده شوم که کانون گرم (!) خانواده ها را ویران می کند. اینجور وقت ها توی دلم یک Vaffa . جانانه هم حواله چنین کانون گرمی می کنم، جان خودشان! حالا چند روز پیش چه شد؟ نزدیک صندوق پرداخت و در صف کناری ایشان حضور داشت و با اینکه من زودتر او را دیده بودم و مخصوصا نگاهم را به سمت مخالف معطوف کرده بودم، او از صف خودش آمد بیرون و به سمت من آمد، به اسم صدایم زد تا برگردم به سمت او و منهم به اجبار سلام و علیک معمولی و رسمی ای کردم و وقتی دیدم حرکتی می کند به قصد نزدیک شدن و روبوسی، با استفاده از سبد چرخدار خریدم که فاصله و حائل بود سر جای خودم ماندم و برعکس حرکت کوچک و نامحسوسی هم در جهت ایجاد فاصله بیشتر کردم. زنده باد ثبات رفتار و عقیده واقعا!

از دیروز صبح عصب سیاتیکم عصبانی ست و دارد پدرم را در می آورد. در طول روز محلش نگذاشتم ولی شب عملا در حال لنگیدن راه می رفتم. دیروز خیلی هم روز طولانی ای بود. از ساعت پنج صبح تا دوازده شب سرپا بودم و در حال حرکت. درباره گردش با Eataly جداگانه می نویسم اما شب موقع برگشتن دلم می خواست میشد بال بال بزنم بجای راه رفتن. امروز رفتم داروخانه و یک ضد التهاب گرفتم بلکه کمی آرام شود. تازه فردا هم برای ناهار مهمان دارم. 

این مطلب خوب را در مورد درونگراهای موفق خواندم و خیلی خوشم آمد. اگر مایل به خواندنش هستید می توانید اینجا کلیک کنید



Both of us are really shy. We were working at the same office when we met. I’d do anything to walk by her desk. And she’d do the same. I’d ask her for advice on certain projects. We were flirting the entire time but neither of us wanted to admit it. Then one night we decided to take a walk together after work. We ended up sitting on a bench just like this, and we had a very intimate conversation about our lives. We were so honest with each other. I talked about my weaknesses. And mistakes that I’d made. And plans for the future. We were sitting in front of town hall, and both of us agreed that it would be a great place to get married one day—whenever we met someone. The whole time I had my arm along the back of the bench, not quite touching her. It was so cold outside, but neither of us mentioned it, because we didn’t want the night to end. When the conversation finally finished, I walked her to her car. It was a ten minute walk. I tried to act relaxed but inside I was really nervous. The whole time I was thinking about kissing her. Should I do it? Should I not? Then finally I decided on a hug. But it was a deep hug. Extra deep hug. That night I went back home, and said to my roommate: ‘That’s her.’”

(Paris, France)

(برگرفته از صفحه مردمان نیویورک، در سفری به پاریس)



نقل از صفحه خودم:

سگ مهربان تر است یا انسان؟ سگ باوفاتر است یا انسان؟ سگ در فقر و نداری و بدبختی و . کنارت می ماند یا انسان های دیگر؟ سگ علیرغم رنگ پوست، موقعیت اجتماعی، عقاید مذهبی و ی . در کنارت می ماند یا انسان های دیگر؟
اگر معتقد به دینی هستی که به تو می گوید موجودی که مهربان تر، یکدل تر، همراه تر و باوفاتر از انسان است، کثیف و ناپاک است، به دینت شک کن نه به ارزش آن موجود عزیز.




جمعه با گروهی از اپراتورها سرگرم انجام عملیاتی بودیم که نمی دانم به فارسی چطور توضیحش بدهم. بعضی امور تخصصی هستند که نمی دانم معادلشان در زبان فارسی چیست (در این لحظه منظورم تعویض فیلترهای Bag filter Plant است). برای انجامش لباس سرهمی سفید صنعتی تنم کردم با ماسک و مشغول کار شدم. یک لحظه متوجه شدم که مدیر پروژه که با هم همکاری نزدیک داریم آن پایین است و در حال نظارت ولی خیلی زود فکرم دوباره معطوف به کار خودمان شد. آخر روز و وقتی در حال خداحافظی و گپی کوتاه و حرفه ای با رییسم بودم * متوجه شدم که مدیر پروژه مخصوصا آمده بود در محل عملیات که از من عکس بگیرد و به بقیه مدیران و Operation Director نشان بدهد و بگوید: ببینید چه مهندس فرایند جنم داری استخدام کرده اید!




توی این موقعیت هم زیاد گرفتار "سندرم نفر قبلی" شدم. همه با کلی اصرار برایم تعریف می کردند که سوای از آن فرد معروف که همه عاشق و شیدایش بودند هیچکس دیگر چنین کاری را نکرده بود. سعی کردم خیلی فکرم را متوجه این تعاریف نکنم ولی ته ذهنم مشغول به این ماند که چرا بعضی ها دوست ندارند قاطی ِ این قبیل عملیات شوند. معمولا وقتی این سئوال درباره خانم ها مطرح می شود خیلی ها مردسالارانه می گویند که اینکارها نه نیستند، ن توان بدنی ندارند، ن دوست ندارند دستهایشان کثیف شود و مزخرفاتی از این قبیل. ولی اینجور افاضات وقتی موضوع مربوط به آقایان می شود دیگر کاربردی نمی توانند داشته باشند. فکر می کنم (مطمئن نیستم البته) خیلی ها فکر می کنند درس خواندن یعنی که تو بعدش باید پشت میز نشین باشی و کارهای بی کلاس و عمله وار (!؟) را بی سوادها انجام بدهند. حالا بماند که بنظرم  صاحبان چنین تفکری، ذاتشان عمله است که خیلی بدتر از بی سوادی و عملگی کردن است. نشان به این نشان که جمعه آنقدر از پله های راست و بلند و ناراحت این Plant بالا و پایین رفتم که از کت و کول حسابی افتادم. یکبار هم موقع بالا کشیدن یکی از اجزای پلنت یک زنجیر پاره شد و گورومب افتاد روی شانه من که آن پایین ایستاده بودم، شانس آوردم روی سرم نیفتاد! موقع دوش گرفتن دیدم که روی شانه و سینه ام حسابی اثر کبودی بجا مانده است. ناخوداگاه یاد مادرم افتادم که حرفش می شود نوازشم می کند و می گوید نانت از شیر مادر هم حلالتر است! 

راستش را بخواهید جمعه بنظر خودم عادی ترین کاری را کردم که یک مهندس فرایند باید انجام بدهد ولی دیدم که اطرافیان دائما با ژستی تشویق آمیز روی شانه ام می زنند و می گویند شیرین تو فوق العاده ای! بیا ازت عکس بگیریم! شب وقتی برگشتم خانه آنقدر خسته و ذله بودم که حال حرف زدن هم نداشتم. برای شامم یک تکه پیتزا و یک تکه کیک ساکر از خانم نانوای دلخواهم خریدم و در حالیکه روی زمین چهاردست و پا راه می رفتم خودم را به تختخواب رساندم. صبح شنبه وقتی بیدار شدم حمام رفتم و تمام ملحفه های تخت را هم برداشتم و انداختم توی ماشین لباسشویی. با اینکه لباس سرهمی داشتم ولی احساس می کردم تمام سرتاپایم پر از دوده و ذرات زیریوم است. 

آها راستی بگذارید یک چیز خنده دار درباره زیریوم برایتان تعریف کنم که از وقتی پا گذاشتم اینجا هر دفعه یادش می افتم کلی می خندم! توی دوران دانشگاه یک همکلاسی و هم خوابگاهی داشتم که خیلی دوستش داشتم. دختر آزادی بود و مایه دق همه حزب الهی ها و چادری ها و کمیته ای ها و حاج خانوم و حاج آقاها! همزمان شش هفت تا دوست پسر داشت، با یکی مسافرت می رفت، با یکی پیک نیک، با یکی تلفنی حرف میزد، با آن یکی شب می خوابید و خلاصه می بود برای خودش. اخلاق خیلی خوبی داشت و همصحبتی با او را دوست داشتم. بی تربیتی هایش - وقتی تصمیم می گرفت بی تربیت باشد - و مودب بودن بیش از حد من، از ما زوجی می ساخت در حد لورل و هاردی که خودمان را هم روده بر می کرد. خلاصه که این دوست خوب من برای اسم بردن از زیریوم از کلمه آلتی گوتی ام استفاده می کرد (ترک ها می فهمند) و من روده بر می شدم. حالا روز اول را مجسم کنید که من با اهن و تلپ رسیدم اینجا و داشتند برایم جزییات فرایند را توضیح می دادند. وقتی از fluid bed و ذرات اکسید زیریوم شروع کردند به حرف زدن به سختی می توانستم نیش باز شده ام را جمع و جور کنم و توی دلم گفتم پرند خدا خفه ات نکند!

دیروز رفتم دیدن دوستم که دو هفته پیش زایمان کرده بود و توی بیمارستان پیشش بودم. نوزاد پانزده روزه اش عین یک نخود است و ساکت و آرام و گرم. یکی از کارهای قدیمی و روستایی که دوباره مد شده و من خیلی دوست دارم، بستن بچه داخل یک پارچه است و بستن همه اینها به شانه برای اینکه مادر بچه را توی بغلش نگه دارد و دستهایش هم آزاد بمانند. یادم است که توی آذربایجان همیشه مامان ها با چادر اینکار را می کردند و البته بچه را به پشتشان می بستند. بنظرم آدم توی بغلش بچه را نگه دارد بهتر است. آمار خفگی نوزادها بالاست و بهتر است آدم ریسک نکند ولی کلا صحنه قشنگی ست. رفتیم کمی قدم زدیم و بستنی خوردیم (دیروز اولین بستنی امسال را خوردم و نوبرش کردم!)برای نوزاد چهار تکه لباس هدیه بردم و برای خواهر چهارساله اش هم یک پیراهن خریدم. خواهر بزرگتر دو هفته دیگر چهار ساله می شود ولی سایزش پنج ساله است و من یادم نبود. کلی هم حرصم درآمد از فراموشکاری ام چون راضی کردن بچه به اینکه لباس را که برای پرو به تن داشت دربیاورد تا عوض کنیم و سایز مناسب را بگیریم آسان نبود. طفلی فکر می کرد لباس را دیگر بهش پس نخواهیم داد! بغلش کردم و قول دادم تا وقتی سایز درست لباس را نگیرد، نی نی هم لباس های تازه اش را نخواهد پوشید و بالاخره راضی شد.


* معمولا رییس های من نمی دانند من دارم چه غلطی می کنم! چرا؟ چون شیمیست نیستند و از فرایند من چیزی نمی دانند. کار را سپرده اند دست من و قطعا منتظر نتایج هستند. روزی که کاهش درصد ضایعات - معجزه بزرگ - اتفاق بیفتد یعنی کار من دارد به نتیجه دلخواه می رسد. برای هر روز ساعت چهار عصر جلسه ای ترتیب داده ام (Value Stream Meeting)  و برای حفظ مراتب رییسم را هم بعنوان شرکت کننده دلبخواه دعوت کرده ام. صد البته هر روز در پایان کار و جلسه ای میلی می نویسم و برای همه اعضا می فرستم تا minutes ِ این جلسه را برای همه به اشتراک بگذارم. با همه اینها عصرها موقع خروج و وقتی از جلوی دفتر کار رییسم رد می شوم نگاهی می اندازم ببینم پشت میزش هست یا نه. معمولا گپ کوتاهی با هم می زنیم و برایش تعریف می کنم از فعالیت های مختلف تا بداند دارم چه غلطی می کنم.




در این دنیا آدم هایی هم هستند که از هیچکس و هیچ چیز درخواستی و انتظاری ندارند.
سعی کنیم بهشان توصیه، توجه، محبت، حضور، کمک و . را که درخواست نمی کنند ندهیم چون همه اینها برایشان خفه کننده می شود و در تلاش برای باز یافتن نفس و احساس راحتی در خلوت و گوشه امن شان ممکن است بی نزاکت و قدرنشناس هم بنظر برسند.


پی اس. بخشکی شانس! نشد لااقل گربه دنیا بیاییم و گرفتار اینجور لاطائلات زندگی اجتماعی و تمدن آدمیزاد جماعت نباشیم.


چقدر براتون پیش میاد که در آن واحد هم بخندید و هم گریه کنید؟ می گویند نشانه روان سالم است که فاصله بین خنده و گریه کم باشد. می گویند روان کودکان و ذاتشان همین است که به سادگی از خنده به گریه و بالعکس می گذرند. ولی خوب، برای آدم بزرگی که این خصلت را حفظ کرده و البته مجبور است در دنیای بزرگسالان و تحت قوانین حاکمش زندگی کند حفظ این خصلت خیلی هم ساده نیست. رنج زیادی دارد و در همان حال که می خندی و گریه می کنی روحت هم شرحه شرحه می شود.



البته متاسفانه یاری نیست که دل با او باشد ولی کار هست و زیاد هم هست. سر که چه عرض کنم، تمام سلول های بدنم به کار است اما منظورم اینجا چیز دیگری بود: که من همیشه سرم به کار خودم است و کمی تا قسمتی بی توجه به دیگران و جزییات زندگی شان. نه بخاطر اینکه نسبت به دیگران بی تفاوت باشم یا برایم مهم نباشند، چون کنجکاوی را بی فایده می دانم. چون دانستن جزییات زندگی دیگران هیچ تغییری در زندگی و احول من ایجاد نمی کند، چون وقت و انرژی آدمیزاد محدود است و با ارزش،  انباشتن اطلاعات و جزییات بی فایده فقط اتلاف این وقت و انرژی محدود است. بخاطر همین هم هست که معمولا از هیچکس سئوال نمی کنم. اعتقاد دارم اگر کسی بخواهد چیزی را برایم تعریف کند به میل خودش اینکار را می کند و نیازی به پرسیدن نیست.

اگر کسی بگوید فلان چیز را خریده ام می گویم به به مبارک باشد! اگر بگوید کارم را عوض کرده ام تبریک می گویم و آرزو می کنم کارش بهتر و پر رضایت تر، پردرآمدتر و . باشد اما سئوال نمی کنم تا ته و توی کارش را در بیاورم. اگر کسی ازدواج کند تبریک می گویم و برایش آرزوی خوشبختی می کنم، برایم مهم نیست کجا آشنا شده اند، طرف اسمش چیست و مذهبش کدام است (این مورد واقعا ضایع و افتضاح است!) و نمی پرسم دوره نامزدی شان چقدر بوده و . 

آدم ها برای من مهم اند، برای من خیلی مهم است آدم ها خوشبخت و خوشحال باشند ولی جزییات این خوشبختی و خوشحالی برایم مهم نیستند. برای خوشحال بودن برای خوشحالی دیگران نیازی به فضولی در کارشان ندارم. به همان نسبت از جزییات زندگی خودم هم حرف نمی زنم. زیاد عکس از خودم منتشر نمی کنم، زیاد از جزییات زندگی ام حرف نمی زنم و اینهم به این دلیل نیست که دوستانم را نزدیک نمی دانم. دلیلش اینست که این جزییات را مهم و قابل نمی دانم تا جایی اعلام کنم. زندگی من، عکس های من و اوقات من فقط برای خانواده ای که درش به دنیا آمده ام مهم اند بطور واقعی. بودن من در این دنیا و خوشی و ناخوشی ام فقط حال و احوال آنها را از اینرو به آن رو می کند. آنها هستند که با خنده ام ریسه می روند و از شنیدن غم صدایم اشک می ریزند. 

قرار نیست همه آدم ها مثل هم باشند. من آدم منزوی و تنهایی هستم و توی غار تنهایی خودم زندگی می کنم. قادر هستم در جمع دوستان شب و روز سر کنم و هرگز متوجه نشوند در چه حالی به سر می برم حتی وقتی دلم دارد خون گریه می کند و سرم درگیر مشکلات بزرگ و دردناک اند. اینها خصلت های آدم های منزوی و تودار هستند. آدم های منزوی ااما آدم های بدی نیستند فقط عادت کرده اند توی دنیای خودشان زندگی کنند و آنرا با کس دیگری تقسیم نکنند. نباید آنها را سرزنش کرد و توقع داشت خودشان را "اصلاح" کنند.

خلاصه که از دست آدم های منزوی اطراف تان دلگیر نباشید و فکر نکنید دیگران را دوست ندارند و دیگران برای شان مهم نیستند چون اینطور نیست. حفظ فاصله با دنیای اطراف برای شان فقط یک مکانیسم طبیعی ست که باعث می شود بتوانند هر روز نقش خود را بعنوان یک شهروند فعال و "عادی" ایفا کنند و نیاز دارند در زمان های آزاد باتری های تخلیه شده شان را با انرژی بی پایان سکوت و تنهایی شارژ کنند.


پی نوشت بی ربط به نوشته. یک استاتوس خیلی قشنگ دیدم و دلم نیامد منتشرش نکنم: عکس دو مرد بود که زیر یک چتر زیر باران ایستاده اند و همدیگر را می بوسند و زیر عکس نوشته: تا وقتی که دیدن دو مرد که همدیگر را می بوسند بیشتر از دیدن مردی که زنی را کتک می زند رسوایی به پا می کند، می شود فهمید که این دنیا درست بشو نیست.



دیروز نقل قول قشنگی از کتابی از شل سیلورستین خواندم و می خواستم از کتابخانه امانتش بگیرم اما موجود نبود. متوجه شدم کتابخانه شهرم اساسا از این نویسنده هیچ کتابی ندارد. حالا وسوسه شده ام کتاب را بخرم، اما در کشمکش با این وسوسه، فعلا "شهر و سگ ها" ی ماریو وارگاس یوسا را گرفته ام. دلم برای کتاب خواندن تنگ شده، در دو ماه اخیر فقط مثل دیوانه ها دور خودم چرخیده ام و لحظه سکوت و آرامش کمتر داشته ام. 

دیشب خواب جالبی دیدم، صبح از به یاد آوردنش حس خوبی داشتم. خواب می دیدم در جمعی کوچک از دوستان و آشنایان هستم و داریم صحبت از ازدواج می کنیم. نمی دانم چطور شد که به این نتیجه رسیدیم که با یک مراسم کوچک و در یک جمع دوستانه خبر ازدواجم را به همه بدهم. خوب متوجه نشدم طرف مقابلم کی بود (؟!) فقط خودم بودم و دوستانی که می شناسم. توی خواب هم مثل دنیای بیداری گفتم من لباس عروس دوست ندارم، ترجیح می دهم یک پیراهن قشنگ ولی معمولی بپوشم و بعد مثل اینکه جادویی در کار باشد یکی از دوستانم از راه رسید و دو جور پارچه توری و قشنگ نشانم داد تا دوخت پیراهنم را سفارش بدهم. یک پارچه تور آبی آسمانی برای دوخت یک نیم تنه که روی پیراهن بپوشم و یک پارچه توری صورتی خیلی خیلی کم رنگ با گل هایی شبیه به شکوفه های گیلاس و آلبالو برای خود پیراهن. 

از خواب بیدار شدم و دیگر نشد پیراهن دوخته شده را ببینم ولی خوشحال بودم که حرف هایی که به زبان می آورم با ناخودآگاهم یکی هستند. توی خواب هم -  خدا می داند چطور و به چه شکل - که قرار بود ازدواج کنم، رفتارم همانی بود که موقع بیداری حرفش را می زنم. 

این ماه به شکل عجیب و غریبی سرد و پر برف و باران است. هیچوقت فکر نمی کردم در ماه می مجبور شوم با کاپشن زمستانی از خانه بیرون بروم. دارد تلافی ماه مارس گرم و تابستانی را در می آورد. بماند که اگر به من باشد، ترجیح می دهم تمام تابستان سرد و بارانی باشد. هیچ چیز بدتر از سر کار رفتن توی گرما و رانندگی زیر آفتاب نیست. با اینحال امروز رفتم چند دست لباس تابستانی خریدم برای سر کار رفتن و دو دست دامن بلند. در فصل گرما سختم است شلوار بپوشم مخصوصا که گرمای این حوالی مرطوب و شرجی ست. 

اینروزها بیشتر می بینم پیشی های همسایه طبقه اول از خانه بیرون بیایند. یک وقتهایی لئوپولد - آن سفید و سیاهه - زیر باران هم بدوبدو بیرون می آید تا از بازگشتم به خانه استقبال کرده باشد. نازش که می کنم می بینم تمام موهایش خیس شده اند. کی می گوید که گربه محبت ندارد؟!



این یادداشت را بعد از چند روز حذف خواهم کرد.

چند روز پیش دیدم که دوست فعلی و معلم سابق زبان ایتالیایی ام آگهی داده برای تدریس خصوصی، فکر کردم شاید علاقمند باشید.

ایشان در ایران در موسسات خصوصی و در مدرسه ایتالیایی سفارت ایتالیا تدریس می کردند و در حال حاضر ساکن ایتالیا هستند و از طریق اسکایپ یا وازآپ تدریس می کنند.

اگر علاقمند هستید به من اطلاع بدین تا ترتیب ارتباط مستقیم تان را با ایشان بدهم.



چند روز پیش یاد یک سی دی پینک فلوید افتادم که سالها پیش خواهرم بهم داده بود و تصمیم گرفتم صبح و عصر موقع رانندگی آنرا گوش کنم. خودم هم باورم نمی شد چقدر گوش دادن به این موسیقی حالم را خوب کند. موقع گوش کردنش به شدت احساس می کنم مثل یک گیتار در دست گیلمور هستم و هر کاری دلش بخواهد می تواند با عواطف و احساساتم بکند و عجیب اینست که بابت آن خوشحال و راضی هم هستم. یک عالمه حس های عمیق و ضد و نقیض، یک عالمه خاطره  از سال های خیلی دور، یک عالمه خاطره از خواهرانم . 

دارم یک عالمه چیزهای خوب خوب روی مینی تب یاد می گیرم. یکی از شانس های بزرگم در شغل فعلی اینست که یک Black Belt همنشین و مسئول آموزشم است. قبلا هم در موردش نوشته بودم، از آن آدم های به شدت گیرا و جذاب و خوشایند است. لااقل با تعریف من از جذابیت و گیرایی انطباق دارد. خیلی هم مدرس خوب و سخاوتمندی ست. آنقدر به توانایی ها و ارزش های خودش آگاه است که فکر نمی کند یاد دادن چم و خم های نرم افزار موقعیتش را به خطر بیندازد. این خصلتش تضاد خوشایندی با آدم های دوزاری محیط های کاری دارد که موقعیتشان به یک .ز بند است و خودشان هم ماجرا را می دانند و در انتقال اطلاعات خسیس و بخیل اند. این آقا نوازنده تقریبا حرفه ای گیتار هم هست و در چند گروه مختلف می نوازد. متوجه شده ام که فردی ست نامطبوع برای خیلی ها از جمله برای رییسم و سنیور منجرم. ولی من دوستش دارم و خیلی همکاری خوبی داریم. اینهم یکی از مصادیق آنی ست که چندی پیش در مورد دوستانم گفتم. در این مورد شاید بهتر باشد بجای دوست تاکید کنم منظورم افرادی ست که با انها توافق و تفاهم دارم. چون من هم رییس و رییس رییسم را دوست دارم و هم این آقای بلک بلت را، ولی آنها بین خودشان همدیگر را تحمل نمی کنند!

دارم کتاب شهر و سگ های ماریو وارگاس یوسا را می خوانم. احیانا همان کتابی باشد که در فارسی به اسم سالهای سگی ترجمه شده است ولی مطمئن نیستم. در هر صورت در لیست کتاب های این نویسنده چیزی با عنوان ترجمه شده به فارسی پیدا نکردم و بخاطر همین فکر کنم مترجم فارسی عنوان کتاب را تغییر داده باشد. کتاب تلخ و دردناکی ست. تا اینجای کار باید بگویم خیلی هم دوستش ندارم ولی همیشه کتاب خواندن اثر عجیبی رویم می گذارد و آن بیدار کردن میل به نوشتن است. حالا بماند که تمام سطور نوشتنی موقع رانندگی به ذهنم می آیند و تا می رسم به مقصد باید مثل دیوانه ها بدوبدو کنم و Kicking around! غم نان و اداره امور خانه و زندگی هم شده مصیبت برای من. کاش یک اپ اختراع شود که افکار آدم را بنویسد! قول می دهم که در این حالت کلی کتاب چاپ خواهم کرد!

یکی از خصلت های کارم اینست که آنقدر مشغله به بدن و ذهنم می دهد که به معنای واقعی متوجه گذر زمان نمی شوم. صبح ها معمولا ساعت شش یا شش و نیم از خانه می روم بیرون و یکساعت بعدش سر کارم. معمولا از زمان رسیدن سر کار که لباس و کفش کارم را می پوشم حتی فرصت نشستن هم پیدا نمی کنم مگر اینکه قرار باشد در جلسه ای حاضر باشم. فقط طرف های ساعت دوازده به ساعتم نگاه می کنم و انهم محرکش شکم گرسنه است که غذا می خواهد. بعد از ناهار بی توجه به اینکه وقت استراحتم است یا نه دوباره مشغول می شوم تا عصر. اخیرا سعی می کنم لااقل عصرها سر ساعت از شرکت بیایم بیرون. هفته ای 55 تا شصت ساعتِ خالص کار بنظرم کافی ست! 

احتیاج دارم کمی وقت فراغت و استراحت برای خودم داشته باشم. اخیرا دست و پای خانم همسایه سابق را هم کوتاه کرده ام و متوجه شده که نباید ایجاد مزاحمت کند. برای من به شخصه بین او و بقیه دوستانم که ممکن است در طول دو ماه یکبار همدیگر را ببینیم هیچ فرقی نیست. طفلک پدر و مادر منهم سالمند و تنها هستند و هیچوقت ندیده ام اینقدر برای نیازهای خودشان و برای داشتن همصحبت و سرگرمی سر دیگران هوار شوند. فکر کنم دقیقا به همین دلیل هم هست که بیشتر روی رفتارهای از این دست حساس هستم. از بس در خانواده خودم همگی نسبت به هم ملاحظه داریم و فاصله ها را حفظ می کنیم.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

لقمان علی محمدیان oknews اکی نیوز هتلداری وبلاگ فروشگاه gplus جی پلاس انگشتر فیروزه آریا دخت گشت نوین χάος Wyteboi روناس طرح